نوشته اصلی توسط
Marora
من تو مدرسه با دیگران ارتباط دارم ولی دوست نیستیم اونقد. خواهرم ازون ادماست ک کلی دوست داره ولی من یه ادم تنهام. تو این دوران کرونا هم مادرم بهم گفت تو اصن دوستی نداری ک بهت زنگ بزنه یا در ارتباط باشید. خیلی بهم برخورد با اینکه میدونستم هیچ دوستی ندارم وقتی مادرم همچین حرفی زد به عمق فاجعه پی بردم. میدونم پسرا زیاد اهمیت نمیدن ولی خیلس سخته جدن ک نتونی با هیچکس حرف بزنی . کلن ادم درونگرایی هستم . یا شاید هم شدم . اما تو جمع ها چون میدونم هیچ دوست یا فرد صمیمی ندارم بنظر شادم و شوخی میکنم اما این کار هارو هم بیشتر با فامیلای نزدیک میکنم . تو مدرسه ک اصلن انگار مظلوم هستم و ساکت و کم حرف در صورتی ک نیستم و چون حس راحتی ندارم تو خودم میرم . نمیدون مشکلم کجاست ولی فکر کنم تازه متوجه شدم افسردگی هم دارم . نه با مادرم راحتم نه با خواهرم پدرمم که هیچی اصلن نمیشه باهاش حرف زد نه اینکه ادم خشکی باشه خیلی هم ازون ادماست ک شوخی میکنه و مجلس تو دستشه ولی اصلن مناسبه حرف زدن نیست . یه چند ماهه ک دفتر گرفتم و خاطرات روزانمو مینویسم و وقتی افکار نوشته شدمو میبینم متوجه میشم ک چقدر درونگرام و توی روابط انگار میخوام خودمو درونگرا نشون ندم. اینکه هیچ کسیو ندارم ک منو بفهمه افسردگی (نمیدونم هست یا نه) منو بیشتر کرده و ازینکه انقد بی کسم بیشتر ناراحت میشم. شاید الان جوری بنظر بیاد ک اصلن تو مدرسه حرف نمیزنم و یه جا تو خودم کز میکنم نه تو مدرسه فقط همکلاسی و هم مدرسه ای دارم و با اونا گاهی اوقات میگیم و میخندیم ولی نشده تاحاله یه پیام بگیرم از کسی یا حتی یکی باهام کاری داشته باشه .
من دوران ۱۰ سالگیم دوتا همسایه داشتم که خیلی خوب بودن مثل داداش بودیم . یکیشون کوچ نشینی کردن رفتن و کم کم روابطمون کلن قطع شد... یکی دیگه هم هست ولی درگیر یه مسائلی شده ک اصلن خوشم نمیاد یه سوال ازم بزگتر و امسال هم کنکور داره ولی متاسفانه اتفاقایی براش افتاده ک اصلن نمیشه بعندان یه دوست صمیمی بهش نگاه کرد.
تو مدرسه هم ک من سوگلی معلما بودم و چون ادم باهوشی بودم همیشه نمرم خوب بود. بعدش ک سال شیشم شدم میخواستم ازمون تیزهوشان شرکت کنم . برا همین کلاس آمادگی آزمون ثبتنام کردم. تا اون موقع خیلی اعتماد بنفس داشتم و فکر میکردم خیلی باهوشم ولی اونجا ادمایی بودن ک از من زرنگ تر یا بهتر بگم قوی تر بودن چون شاید تست بیشتر میزدن ( من اصلن تلاش کافی نمیکردم) و این منو خیلی ضعیف نامید کرد. آزمون دادم تیزهوشان قبول هم شدم و دوباره کمی اعتماد بنفس گرفتم.
رفتم سر کلاس دیدم هیچیچیچیچی بازم اونا منو خورد کردن در حدی که میخواستم ابتدای سال برم مدرسه عادی ولی نرفتم.
خیلی زندگی کوتاه عجبیی داشتم و نمیشه تا اینجا رو تعریف کنم ولی دیروز خبر مرگ دوست خواهرم اومد و اون بشدت اذیت شد و کل خانوده ام باهاش در ارتباط بودن هم اذیت شدن . منم همینطور . من بیشتر ازین ناراحت شدم چون وقتی پدرم ازم پرسید کدوم دوست تو خدایی نکرده فوت کنه تو اینجوری میکنی منم چنددلحظه سکوت کردم و گفتم من اصن دوستی ندارم.... اره دیگه بعضی شبا هم با حس عجیب پوچی و نامیدی میخوابم و جدیدن هم وقتی خیلی عصبی و ناراحتم کبریت اتیش میزنم و سریع همینطور ک داغه رو دستم میزنم تا آروم شم و خیلی کمک هم میکنه ولی تاول های بدجوری میزنه میدونم کار درستی نیست اینکارم ولی خیلی آرومم میکنه. امیدوارم یکی حوصله کنه بخونه و کمکم کنه